امروز عصر روی زمین دراز کشیدم، آسمون رو دیدم. آسمون ابری بسیار زیبا. تمام وجودم لرزید. با خودم گفتم:
خدایا، تو چه قدر بزرگی، اما من چی؟ از من کوچیک تر پیدا نمیشه.
خدایا، آسمون رو آفریدی که من با دیدنش یاد تو بیافتم.
خدایا، آسمون نیست، مطمئنم که نیست، اما می بینمش.
خدایا، تو هستی، مطمئنم که هستی، اما نمی بینمت.
خدایا، آسمونی که نیست رو بیشتر نشونم بده تا تویی که هستی رو بیشتر یاد کنم.
خدایا، هیچ وقت منو فراموش نمی کنی، توفیقی بده که من هم هیچ وقت تو رو فراموش نکنم.
خدایا، قلب من رو از عشق خودت پر کن، که اگر نکنی عشق غیر تو اون رو ویرانه می کنه.
خدایا، شکرت، خدایا، صدها هزار مرتبه شکرت.
****************************
*********************
شبي مست و غزل خوان مي گذشتم از ويرانه اي
ناگهان چشم مستم خيره شد به مي خانه اي
از سر خشم رفتم تا كنار پنجره
صحنه اي ديدم كه قلبم سوخت همچو ديوانه اي
پدري كر و فلج افتاده اندر گوشه اي
مادري مات و پريشان همچو ديوانه اي
كودكي از سوز سرما مي زند دندان به هم
دختري در حال عيش ونوش با بيگانه اي
دست در جيب كرد و از آن همه
پول سيه داد به دخترك
پول چندانه اي
بعد از آن لعنت فرستادم به خود
كه هر شب نروم سوي هر مي خانه اي
تا دختري از روي فقر و تمنا
نفروشد عشقش به هر بيگانه اي
نظرات شما عزیزان: